غم غربت، حس نوستالژيك به وطن و خاطرات خوش دوران گذشته از آن دسته موضوع هايي به شمار می رود که همواره دغدغه بسياري از هنرمندان ايراني بوده و هست. سينماگران ايراني نيز بارها و بارها اين تم را دستمايه كارهاي خود قرار داده اند و تلاش كرده اند كه حال و هوايی بومي و ملي را در آثارشان جاري كنند و از اين راه همدلي تماشاگران وطني را در هر كجاي اين دنياي پهناور جلب کنند. فيلم ميناي شهر خاموش در جشنواره بيست و پنجم فجر به نمايش در آمد و نظر نسبتا مساعد منتقدان و تماشاگران پيگير سينما را به دنبال داشت. امير شهاب رضويان كه كارنامه جمع و جور فيلم سازي اش ( دو فيلم سفر مردان خاكستري و تهران ساعت هفت صبح) گوياي دغدغه هاي به ظاهر مستقل فرهنگي و اجتماعي اوست، در ميناي شهر خاموش موضوع بازگشت به ميهن و مرور گذشته حسرت بار آدمي كه ساليان سال در جايي دور از اينجا زندگي كرده، را به عنوان خط روايي اصلي اثر انتخاب كرده و از اين راه بر اين هدف بوده كه حرف هاي انتقادي، فرهنگي، اجتماعي و حتي سياسي اش را در لابلاي تصويرهاي خوش رنگ و لعاب سومين فيلم بلند سينمايي خود بگوید. ابتداي فيلم در آلمان مي گذرد. جايي كه دكتر بهمن پارسا (شهباز نوشير)، جراح و متخصص چيره دست قلب و عروق مقيم هامبورگ، پس از سي و سه سال قصد بازگشت به ايران را مي كند. كاراكتر دكتر پارسا، به عمد و شايد هم به طور ناخودآگاه، بسيار سرد و دافعه انگيز است (نوع شخصيت پردازي دكتر و جنس بازي نوشير آدم را به ياد پرسوناي دكتر
رازگشایی پایانی فیلم قرار است برگ برنده رضویان برای قدردانی از تماشاگری باشد که به فیلم های داستانی خو گرفته و حال حاضر شده به تماشای اثری بنشیند که چندان در قید و بند رعایت قاعده های کلاسیک نیست. با این وجود چون آن راز ابعاد چندان گسترده ای ندارد، با اطلاعاتی که قناتی در طول داستان می دهد، زودتر از موعد برای بیننده فاش می شود و در پایان دیگر نمی تواند نقش یک غافلگیری تکان دهنده را بازی کند. سکانسی در ابتدای فیلم است که دکتر به مغازه ساز فروشی قناتی می رود و در آن جا قناتی به بهمن می گوید که در مراسم ازدواج پدر و مادر دکتر ساز نواخته است. در جایی دیگر از فیلم زمانی که قناتی داستان خود و فرمانده دوران خدمتش را برای دکتر تعریف می کند، با نشانه هایی که قناتی می دهد می توان حدس زد که آن فرمانده همان پدر مستبد دکتر بوده که عشق دوران جوانی قناتی را به چنگ آورده است و قناتی به خاطر سوگندی که یاد کرده مجبور شده در مراسم ازدواج معشوق با فرمانده اش شرکت کند و ساز بزند. با این پيش زمینه ذهنی و نیز نبود یک منحنی روایی استخواندار در طول مدت زمان فیلم، آشکار شدن این حقیقت (که دستمایه بالقوه قدرتمند و جذابی است) در پایان داستان نمی تواند سرانجامی شکوهمند و به یاد ماندنی برای مرثیه امیرشهاب رضویان باشد. از سویی دیگر موضوع نرسیدن بهمن و مینا به یکدیگر با آن که در نگاه اول بر خلاف کلیشه های تثبیت شده در ذهن مخاطب عام عمل کرده، اما در دیدی موشکافانه می توان ادعا کرد نچسب و تحمیلی از کار در آمده است. شاید اگر مینا در همان زلزله کشته می شد و یا خبر مرگ او به گوش بهمن می رسید، داستان از حالت تک بعدی خود خارج می شد و حال و هوایی تراژیک به خود می گرفت و تلخی هایی را که مدنظر کارگردان بود به کام بیننده می چشاند و او را پس از تماشای فیلم به حال خود رها نمی کرد. اما پس از پشت سر گذاشتن این مراحل (که قرار است طی طریقی معنوی برای دکتر باشد) زمانی که مشخص می شود مینا به دلیلی نامعلوم و پس از سال ها اقامت در بم (او حتی پس از مرگ همسر و فرزندانش در زلزله چند سالی را در زادگاهش و روستاهای اطراف آن زندگی کرده) راهی آلمان شده، اين قضيه بیشتر از آن که شکلی منطقی داشته باشد حالتی تصنعی و تحمیلی دارد.
با تمام این تفسیرها و تعبیرها دقت و اشتیاق امیر شهاب رضویان برای شسته و رفته از کار در آمدن پلان های فیلمش و رساندن سطح کیفی فرم و اجرای سکانس ها به حداقل استانداردهای سینمای جهان و نیز تلاش او برای دستیابی به زبانی سینمایی، ساده و همه فهم، در این آشفته بازار یکه تازی فیلم های پر اشتباه و شلخته سینمای بدنه، جای تقدیر و امیدواری دارد. مینای شهر خاموش از آن دسته فیلم هایی است که بدون توجه به کلیت پر ایراد و گاه ملال آورش، موفق شده در لحظه هایی به تماشاگر بسیار نزدیک شود و همین جاذبه در برخی سکانس هايش باعث شده بیننده ای که معمولا تاب دیدن چنین فیلم هایی را ندارد، بتواند در جاهایی با آن همذات پنداری کند. بدون شک این رابطه در صورتی به رشته ای ناگسستنی تبدیل می شد، که فیلم از لحاظ فیلمنامه و ریتم در برخی ديگر از فصل ها باعث دافعه در تماشاگر نمی شد.
برگرفته از (با اندکی تغییر): http://www.cinemaema.com
بخش یکم | Part one | Первая часть
بخش دوم | Part two | Вторая часть
بخش دوم | Part two | Вторая часть
عالم در فيلم خيلي دورخيلي نزديک مير كريمي مي اندازد) و تماشاگر با گذشت اندك زماني از بازگشت دكتر به ايران حدس مي زند كه قرار است بهمن پارسا در طول مدت سفرش به ايران يك پروسه تغيير و تحول شخصيتي را طي كند. مدت زماني كه پيش از آغاز تيتراژ ابتداي فيلم در آلمان مي گذرد، جز ارائه اطلاعات مختصري از زندگي دكتر كه مي توانست بعدها در طول فيلم به مرور گفته شود (و البته در روند پيشرفت داستان اين داده ها چند بار برای تماشاگر بازگو می شود) هيچ كاركرد ديگري ندارد. نمايش تصويرهايي كارت پستالي از منظره ها و ساختمان های قدیمی شهر هامبورگ و رابطه سرد بهمن با دختر دو رگه اش، سارا، آن هم پس از جدايي از همسرش نقطه خیلی محکمی براي آغاز خط روايي فيلم به حساب نمی آید و رضويان به آساني مي توانست موتور داستان فيلمش را از بازگشت دكتر به ايران به حرکت در آورد. نويسندگان فيلمنامه ميناي شهر خاموش (رضويان، آرمين هوفمان و محمد فرخ منش) در خلق انگيزه اي محكم و درست براي بازگشت بهمن به ايران ناتوان بوده اند. اين كه آدم سرد و نچسبي همچون دكتر به خواست دوست پدرش، آقاي قناتي (عزت الله انتظامي) براي درمان خواهر زاده قناتي، يك مجروح زمان جنگ به نام يزدگردي، پس از سي و سال سرخوردگي و دوري از ايران حاضر به بازگشت مي شود نمي تواند دليلي منطقي و محكم براي عزيمت شخصيت اصلي داستان از آلمان به سمت ايران باشد. تصميم دكتر براي فروش نخلستان هاي پدري اش در شهر بم، آن هم با پافشاري برادرش بيژن و يافتن عشق دوران نوجواني اش می توانست در هر زماني پيش از شروع داستان این فیلم نيز انجام شود و دلیلی باشد برای بازگشت دكتر به زادگاهش. در صورتي كه فيلمنامه هيچ توضيحي براي اين سوال ندارد. حتي جايي از فيلم دكتر در جواب سوال قناتي بيان مي كند خودش هم نمي داند براي چه به ايران آمده است!
بخش دوم فيلم در تهران مي گذرد. در اين فصل به جز دكتر با دو كاراكتر اصلي ديگر هم سر و كار داريم؛ ابتدا با قناتی آشنا می شویم که مردي اهل ساز و عرفان و در عین حال خوش مشرب است و پيوسته از عشق ورزي به مردم و ميهن مي گويد و ديگري ايرج بهرامي (صابر ابر) است كه نقش راننده در اختيار دكتر و قناتي را بر عهده دارد و نمونه تيپيكالي از نسل جوان سرگردان امروزي به شمار می آید. چيزي كه بيش از همه در اين بخش گل درشت و گاه آزار دهنده از كار در آمده، فلاش بك هاي غير ضروري فيلم از دوران كودكي دكتر و عشق او به مينا آذر بهرام است كه باعث شده ريتم آرام اما نسبتا قابل قبول فيلم در اين قسمت گاه و بي گاه دچار سكته هاي روايي شود. در اين بخش شبه اپيزوديك از فيلم، رضويان بنا به اقتضاي سكانس هايش سعي كرده دغدغه هاي اجتماعي اش را در قالب ديالوگ ها و كنش هاي شخصيت ها به تماشاگر ابراز كند كه البته می توان گفت چندان موفق نبوده و این بازگویی ها كمي نچسب و سطحي و گاه شعاري از كار در آمده اند. به عنوان مثال می توان به حرف های ضدجنگ يزدگردي اشاره کرد. او از آخرين تيري در زمان جنگ تحميلي مي گويد كه به سوي قلب اش شليك شده، آن هم در حالي كه قصد داشته از سنگر بيرون بيايد و هواي صلح را تنفس كند. يا مي توان به مزه پراني ها و کنش های گاه خنده آور ايرج اشاره كرد كه باب سلیقه روز است و بيشتر براي مفرح كردن فضاي آرام و يكنواخت اين بخش از فيلم ترسیم شده و البته هيچ كاركرد دراماتيكي در پيشبرد قصه فيلم ندارد. از طرفي كاراكتر لاله، نامزد بهرام، از آن شخصيت هاي اضافی است كه حتي از كمك به بيشتر شناساندن درونيات شخصيت ايرج به دكتر (و تماشاگر) ناتوان است. رضويان از کانال گلايه ها و غرولندهای لاله در رابطه با كار ايرج (فروش نوشيدني هاي الكلي) قصد دارد كه از بي هدفي و به هدر رفتن نسل جوان انتقاد كند. نقطه پايان بخش فصل حضور قهرمان قصه در تهران تغيير عقيده دكتر پارسا در نرفتن به شهر بم است. شايد اگر از ابتدا دكتر به خاطر يافتن عشق سال هاي دور خود، آن هم با ايجاد يك جرقه درست و در چارچوب يك زمينه چيني دراماتيزه، قصد سفر به ايران را پيدا مي كرد، اكنون با درامي قوي تر روبه رو بوديم. ديدن عكس مينا در ميان آن عكس هاي خانوادگي كه قناتي به دكتر داده، دستاويزي سطحي در ايجاد انگيزه برای قهرمان داستان جهت رفتن به بم است.
بخش سوم فيلم در جاده و شهر بم مي گذرد. اين قسمت نزديك به نيمي از زمان فيلم را به خود اختصاص داده است. سكانس هايي كه در جاده بين راه مي گذرد مطابق الگوي آثار ژانر جاده اي لحني اپيزوديك دارد و مي توانست كم و زياد شود (فيلم در اين بخش نسبت به نسخه نمايش داده شده در جشنواره اندكي كوتاه شده و به ريتم قابل قبولي تر دست پيدا كرده است). در اين قسمت حرف هاي بودار و سياسي بيژن در گفتگوي تلفني با بهمن بيشتر مناسب اظهارنظرهای ستون هاي سياسي روزنامه هاست و در خط روايي اصلی كاركردي ندارد. از طرفی بهمن در صحبت با برادرش هم آن قدر سرد و منفعل است كه به توصيه هاي او مبني بر گرفتن سند نخلستان ها از قناتي نه گوش می دهد و نه واکنشی نشان می دهد. سكانس ايست بازرسي مي توانست به ریتم تخت و راكد فیلم اندكي حس و حال ببخشد و تماشاگر را برای دقایقی در تعلیق فرو ببرد. اما رضويان آشكارا از رفتن به سوي مولفه هاي سينماي داستاني پرهيز كرده و از کنار اين سكانس با دليل تراشي غیرقابل باور دکتر با بی تفاوتی می گذرد. با این حال این بخش از لحاظ جنس کارگردانی رضویان در اجرای خوب دکوپاژها و میزانسن ها در اوج خود قرار دارد. هر چند که نوع ميزانسن هاي فصل جاده در جاهايي يادآور فصل هاي جاده در فيلم خيلي دور خيلي نزديك است.
رسيدن كاراكترها به شهر بم پاياني است بر داستان آرام و كم افت و خيز فيلم. از اين جا به بعد شخصيت ها به حال خود رها می شوند و در این میان تماشاگر نمی داند تکلیفش با آدم های قصه چیست. در اين بخش تنها يك سري خاطرات پراكنده از گذشته سه کاراکتر اصلي روايت مي شود که کارکرد چندانی هم در زمان حال ندارند. این که گذشته ایرج چه بوده و چرا ترک تحصیل کرده و یا قناتی در یک ماجرای عشقی در جوانی به آسانی عشق اش را از دست داده (به راستی اگر آن ماجرا دستمایه فیلم شد اکنون با یک درام جاندار و قوی روبه رو بودیم) و یا این که دکتر به دلیل جدایی از عشق دوران نوجوانی اش هنوز هم از پدر متنفر است و نمی خواهد حتی بر سر مزار او یک فاتحه خشک و خالی بخواند، هیچ یک دستمایه خوبی برای ادامه درام اثر نیستند. در حقیقت در نیمه دوم فیلم به جز آخرين تلاش هاي دكتر پارسا براي يافتن مينا پيرنگ داستاني ديگري را دنبال نمي كنيم. در مورد شخصيت جبلي (مهران رجبي)، دوست دوران نوجواني دکتر، نیز باید گفت رضویان این کاراکتر را تنها به جهت بازگویی گوشه هایی پنهان اما تقریبا غیر مفید از سرنوشت مینا، در دوره زمانی پس از جدایی از بهمن، وارد داستان کرده و معلوم نمی شود که این پرسونا (که مهران رجبی مثل همیشه آن را روان و جذاب بازی کرده) چرا تا این اندازه بر سر فروش نخلستان ها به دكتر اصرار می کند. در این قسمت از فیلم نیز شاهد سکانس هایی اضافی و قابل حذف هستیم. رضویان دوربین خود را به قبرستان بم برده و در حدود چند دقیقه از عکس های حک شده بر روی سنگ قبر کشته شدگان زلزله دلخراش بم فیلم گرفته و روی آن هم افکت های صوتی گذاشته است. یا در جایی دیگر باید برای لحظه هایی طولانی به تماشای پرسه های بی هدف قناتی و بهمن در ارگ تخریب شده بم، خرابه های شهر و قسمت های بازسازی شده آن و چاههای قنات بنشینیم، بی آن که معلوم شود قرار است این تصاویر همدلی برانگیز چه نقشی بر حرکت کند موتور قصه داشته باشد؟ شاید دراین بین تنها سکانسی که منطق حضورش پذیرفتنی است و این پتانسيل را دارد که نظر بیننده را به خود جلب کند، همان بخش رودررویی دکتر پارسا با آن سنگ تراش قبرستان است که طنز جاری در این سکانس تلخی حقیقت انسانی پنهان در آن را اندکی تعدیل کرده و در عین حال کمک حال پیشرفت قصه است. با ورود کاراکترها به بم، ایرج آرام آرام به حاشیه می رود و معلوم نیست او در بین شخصیت هایی که هیچ شباهتی با او ندارند قرار است چه کاری انجام دهد. با وجود این که صابر ابر از پس اجرای نقش ایرج به خوبی برآمده، اما اگر باز هم بخواهیم به دنبال منطقی قوی برای چرایی حضور او در کنار دو قهرمان داستان باشیم، بدون شک با علامت سوالی بزرگ روبه رو خواهیم شد. ایرج از ابتدا تا به پایان از حد تیپ یک راننده بذله گو فراتر نمی رود و همراهی او با قناتی و دکتر تا شهر بم هیچ تغییری در شخصیت اش پدید نمی آورد.
بخش دوم فيلم در تهران مي گذرد. در اين فصل به جز دكتر با دو كاراكتر اصلي ديگر هم سر و كار داريم؛ ابتدا با قناتی آشنا می شویم که مردي اهل ساز و عرفان و در عین حال خوش مشرب است و پيوسته از عشق ورزي به مردم و ميهن مي گويد و ديگري ايرج بهرامي (صابر ابر) است كه نقش راننده در اختيار دكتر و قناتي را بر عهده دارد و نمونه تيپيكالي از نسل جوان سرگردان امروزي به شمار می آید. چيزي كه بيش از همه در اين بخش گل درشت و گاه آزار دهنده از كار در آمده، فلاش بك هاي غير ضروري فيلم از دوران كودكي دكتر و عشق او به مينا آذر بهرام است كه باعث شده ريتم آرام اما نسبتا قابل قبول فيلم در اين قسمت گاه و بي گاه دچار سكته هاي روايي شود. در اين بخش شبه اپيزوديك از فيلم، رضويان بنا به اقتضاي سكانس هايش سعي كرده دغدغه هاي اجتماعي اش را در قالب ديالوگ ها و كنش هاي شخصيت ها به تماشاگر ابراز كند كه البته می توان گفت چندان موفق نبوده و این بازگویی ها كمي نچسب و سطحي و گاه شعاري از كار در آمده اند. به عنوان مثال می توان به حرف های ضدجنگ يزدگردي اشاره کرد. او از آخرين تيري در زمان جنگ تحميلي مي گويد كه به سوي قلب اش شليك شده، آن هم در حالي كه قصد داشته از سنگر بيرون بيايد و هواي صلح را تنفس كند. يا مي توان به مزه پراني ها و کنش های گاه خنده آور ايرج اشاره كرد كه باب سلیقه روز است و بيشتر براي مفرح كردن فضاي آرام و يكنواخت اين بخش از فيلم ترسیم شده و البته هيچ كاركرد دراماتيكي در پيشبرد قصه فيلم ندارد. از طرفي كاراكتر لاله، نامزد بهرام، از آن شخصيت هاي اضافی است كه حتي از كمك به بيشتر شناساندن درونيات شخصيت ايرج به دكتر (و تماشاگر) ناتوان است. رضويان از کانال گلايه ها و غرولندهای لاله در رابطه با كار ايرج (فروش نوشيدني هاي الكلي) قصد دارد كه از بي هدفي و به هدر رفتن نسل جوان انتقاد كند. نقطه پايان بخش فصل حضور قهرمان قصه در تهران تغيير عقيده دكتر پارسا در نرفتن به شهر بم است. شايد اگر از ابتدا دكتر به خاطر يافتن عشق سال هاي دور خود، آن هم با ايجاد يك جرقه درست و در چارچوب يك زمينه چيني دراماتيزه، قصد سفر به ايران را پيدا مي كرد، اكنون با درامي قوي تر روبه رو بوديم. ديدن عكس مينا در ميان آن عكس هاي خانوادگي كه قناتي به دكتر داده، دستاويزي سطحي در ايجاد انگيزه برای قهرمان داستان جهت رفتن به بم است.
بخش سوم فيلم در جاده و شهر بم مي گذرد. اين قسمت نزديك به نيمي از زمان فيلم را به خود اختصاص داده است. سكانس هايي كه در جاده بين راه مي گذرد مطابق الگوي آثار ژانر جاده اي لحني اپيزوديك دارد و مي توانست كم و زياد شود (فيلم در اين بخش نسبت به نسخه نمايش داده شده در جشنواره اندكي كوتاه شده و به ريتم قابل قبولي تر دست پيدا كرده است). در اين قسمت حرف هاي بودار و سياسي بيژن در گفتگوي تلفني با بهمن بيشتر مناسب اظهارنظرهای ستون هاي سياسي روزنامه هاست و در خط روايي اصلی كاركردي ندارد. از طرفی بهمن در صحبت با برادرش هم آن قدر سرد و منفعل است كه به توصيه هاي او مبني بر گرفتن سند نخلستان ها از قناتي نه گوش می دهد و نه واکنشی نشان می دهد. سكانس ايست بازرسي مي توانست به ریتم تخت و راكد فیلم اندكي حس و حال ببخشد و تماشاگر را برای دقایقی در تعلیق فرو ببرد. اما رضويان آشكارا از رفتن به سوي مولفه هاي سينماي داستاني پرهيز كرده و از کنار اين سكانس با دليل تراشي غیرقابل باور دکتر با بی تفاوتی می گذرد. با این حال این بخش از لحاظ جنس کارگردانی رضویان در اجرای خوب دکوپاژها و میزانسن ها در اوج خود قرار دارد. هر چند که نوع ميزانسن هاي فصل جاده در جاهايي يادآور فصل هاي جاده در فيلم خيلي دور خيلي نزديك است.
رسيدن كاراكترها به شهر بم پاياني است بر داستان آرام و كم افت و خيز فيلم. از اين جا به بعد شخصيت ها به حال خود رها می شوند و در این میان تماشاگر نمی داند تکلیفش با آدم های قصه چیست. در اين بخش تنها يك سري خاطرات پراكنده از گذشته سه کاراکتر اصلي روايت مي شود که کارکرد چندانی هم در زمان حال ندارند. این که گذشته ایرج چه بوده و چرا ترک تحصیل کرده و یا قناتی در یک ماجرای عشقی در جوانی به آسانی عشق اش را از دست داده (به راستی اگر آن ماجرا دستمایه فیلم شد اکنون با یک درام جاندار و قوی روبه رو بودیم) و یا این که دکتر به دلیل جدایی از عشق دوران نوجوانی اش هنوز هم از پدر متنفر است و نمی خواهد حتی بر سر مزار او یک فاتحه خشک و خالی بخواند، هیچ یک دستمایه خوبی برای ادامه درام اثر نیستند. در حقیقت در نیمه دوم فیلم به جز آخرين تلاش هاي دكتر پارسا براي يافتن مينا پيرنگ داستاني ديگري را دنبال نمي كنيم. در مورد شخصيت جبلي (مهران رجبي)، دوست دوران نوجواني دکتر، نیز باید گفت رضویان این کاراکتر را تنها به جهت بازگویی گوشه هایی پنهان اما تقریبا غیر مفید از سرنوشت مینا، در دوره زمانی پس از جدایی از بهمن، وارد داستان کرده و معلوم نمی شود که این پرسونا (که مهران رجبی مثل همیشه آن را روان و جذاب بازی کرده) چرا تا این اندازه بر سر فروش نخلستان ها به دكتر اصرار می کند. در این قسمت از فیلم نیز شاهد سکانس هایی اضافی و قابل حذف هستیم. رضویان دوربین خود را به قبرستان بم برده و در حدود چند دقیقه از عکس های حک شده بر روی سنگ قبر کشته شدگان زلزله دلخراش بم فیلم گرفته و روی آن هم افکت های صوتی گذاشته است. یا در جایی دیگر باید برای لحظه هایی طولانی به تماشای پرسه های بی هدف قناتی و بهمن در ارگ تخریب شده بم، خرابه های شهر و قسمت های بازسازی شده آن و چاههای قنات بنشینیم، بی آن که معلوم شود قرار است این تصاویر همدلی برانگیز چه نقشی بر حرکت کند موتور قصه داشته باشد؟ شاید دراین بین تنها سکانسی که منطق حضورش پذیرفتنی است و این پتانسيل را دارد که نظر بیننده را به خود جلب کند، همان بخش رودررویی دکتر پارسا با آن سنگ تراش قبرستان است که طنز جاری در این سکانس تلخی حقیقت انسانی پنهان در آن را اندکی تعدیل کرده و در عین حال کمک حال پیشرفت قصه است. با ورود کاراکترها به بم، ایرج آرام آرام به حاشیه می رود و معلوم نیست او در بین شخصیت هایی که هیچ شباهتی با او ندارند قرار است چه کاری انجام دهد. با وجود این که صابر ابر از پس اجرای نقش ایرج به خوبی برآمده، اما اگر باز هم بخواهیم به دنبال منطقی قوی برای چرایی حضور او در کنار دو قهرمان داستان باشیم، بدون شک با علامت سوالی بزرگ روبه رو خواهیم شد. ایرج از ابتدا تا به پایان از حد تیپ یک راننده بذله گو فراتر نمی رود و همراهی او با قناتی و دکتر تا شهر بم هیچ تغییری در شخصیت اش پدید نمی آورد.
رازگشایی پایانی فیلم قرار است برگ برنده رضویان برای قدردانی از تماشاگری باشد که به فیلم های داستانی خو گرفته و حال حاضر شده به تماشای اثری بنشیند که چندان در قید و بند رعایت قاعده های کلاسیک نیست. با این وجود چون آن راز ابعاد چندان گسترده ای ندارد، با اطلاعاتی که قناتی در طول داستان می دهد، زودتر از موعد برای بیننده فاش می شود و در پایان دیگر نمی تواند نقش یک غافلگیری تکان دهنده را بازی کند. سکانسی در ابتدای فیلم است که دکتر به مغازه ساز فروشی قناتی می رود و در آن جا قناتی به بهمن می گوید که در مراسم ازدواج پدر و مادر دکتر ساز نواخته است. در جایی دیگر از فیلم زمانی که قناتی داستان خود و فرمانده دوران خدمتش را برای دکتر تعریف می کند، با نشانه هایی که قناتی می دهد می توان حدس زد که آن فرمانده همان پدر مستبد دکتر بوده که عشق دوران جوانی قناتی را به چنگ آورده است و قناتی به خاطر سوگندی که یاد کرده مجبور شده در مراسم ازدواج معشوق با فرمانده اش شرکت کند و ساز بزند. با این پيش زمینه ذهنی و نیز نبود یک منحنی روایی استخواندار در طول مدت زمان فیلم، آشکار شدن این حقیقت (که دستمایه بالقوه قدرتمند و جذابی است) در پایان داستان نمی تواند سرانجامی شکوهمند و به یاد ماندنی برای مرثیه امیرشهاب رضویان باشد. از سویی دیگر موضوع نرسیدن بهمن و مینا به یکدیگر با آن که در نگاه اول بر خلاف کلیشه های تثبیت شده در ذهن مخاطب عام عمل کرده، اما در دیدی موشکافانه می توان ادعا کرد نچسب و تحمیلی از کار در آمده است. شاید اگر مینا در همان زلزله کشته می شد و یا خبر مرگ او به گوش بهمن می رسید، داستان از حالت تک بعدی خود خارج می شد و حال و هوایی تراژیک به خود می گرفت و تلخی هایی را که مدنظر کارگردان بود به کام بیننده می چشاند و او را پس از تماشای فیلم به حال خود رها نمی کرد. اما پس از پشت سر گذاشتن این مراحل (که قرار است طی طریقی معنوی برای دکتر باشد) زمانی که مشخص می شود مینا به دلیلی نامعلوم و پس از سال ها اقامت در بم (او حتی پس از مرگ همسر و فرزندانش در زلزله چند سالی را در زادگاهش و روستاهای اطراف آن زندگی کرده) راهی آلمان شده، اين قضيه بیشتر از آن که شکلی منطقی داشته باشد حالتی تصنعی و تحمیلی دارد.
با تمام این تفسیرها و تعبیرها دقت و اشتیاق امیر شهاب رضویان برای شسته و رفته از کار در آمدن پلان های فیلمش و رساندن سطح کیفی فرم و اجرای سکانس ها به حداقل استانداردهای سینمای جهان و نیز تلاش او برای دستیابی به زبانی سینمایی، ساده و همه فهم، در این آشفته بازار یکه تازی فیلم های پر اشتباه و شلخته سینمای بدنه، جای تقدیر و امیدواری دارد. مینای شهر خاموش از آن دسته فیلم هایی است که بدون توجه به کلیت پر ایراد و گاه ملال آورش، موفق شده در لحظه هایی به تماشاگر بسیار نزدیک شود و همین جاذبه در برخی سکانس هايش باعث شده بیننده ای که معمولا تاب دیدن چنین فیلم هایی را ندارد، بتواند در جاهایی با آن همذات پنداری کند. بدون شک این رابطه در صورتی به رشته ای ناگسستنی تبدیل می شد، که فیلم از لحاظ فیلمنامه و ریتم در برخی ديگر از فصل ها باعث دافعه در تماشاگر نمی شد.
برگرفته از (با اندکی تغییر): http://www.cinemaema.com
۱ نظر:
!Отличный фильм
Несчастье в Иране принесло много горя и страданий. Но все таки радует то, что доктор нашел своего отца, которого долго искал. Фильм потрясающий!
ارسال یک نظر