طنز یعنی بیان هنرمندانه و نقادانهٔ کژیها و نادرستیها به قصد اصلاح و نه تخریب. طنز فاخرترین گونهٔ شوخطبعیست، که گونههای دیگرش هزل و هجو و فکاههاند. لطیفهها عمدتاً از نوع فکاههاند؛ اما آنجا که رنگ و بوی تمسخر قومی یا شخصی خاص میگیرند، به هجو متمایل میشوند. این حقیقت که طنز در میان عامه است، ادعای گزافی نیست. طنزی که در ادبیات عامه ماندگار شود، قطعا قدرت بالایی دارد. طنزهای شفاهی بخش مهمی از ادبیات عامهاند. طنز تفکر برانگیز است و ماهیتی پیچیده و چند لایه دارد. گرچه طبیعتش بر خنده استوار است، اما خنده را تنها وسیلهای می انگارد برای نیل به هدفی برتر و آگاه کردن انسان به عمق رذالت ها. گرچه در ظاهر می خنداند، اما در پس این خنده واقعیتی تلخ و وحشتناک وجود دارد که در عمق وجود، خنده را می خشکاند و انسان را به تفکر وا میدارد. به همین خاطر در باره طنز گفته اند: «طنز یعنی گریه کردن قاه قاه، طنز یعنی خنده کردن آه آه.
قزوینی دختر خود را به شوهر داد. بامدادان شوهر به نزد وی آمد که فرزندت دختر نبود.
گفت پس میخواستی پسر باشد؟ گفت میخواهم بگویم که بیگانه با وی آمیخته است. گفت پس میخواستی من با وی آمیخته باشم؟ حوصلۀ شوهر تنگ شد. گفت مقصودم این است که «مُهر خدایی» نداشت. قزوینی گفت خدا به قبیلۀ ما اطمینان دارد و به دختران ما مُهر نمیزند!
برگرفته از: http://zananzayemannazaei.blogsky.com
*******
روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:
گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم
ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مي اد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا گرمه!
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد، زيرا با وجود این که پستاندار عظيمالجثهاى است، امّا حلق بسيار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسيد: پس چه طور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مىپرسم.
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد، زيرا با وجود این که پستاندار عظيمالجثهاى است، امّا حلق بسيار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسيد: پس چه طور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مىپرسم.
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.
*******
در لوس آنجلس آمریكا، آرایشگری زندگی میكرد كه سالها بچهدار نمیشد. او نذر كرد كه اگر بچهدار شود، تا یك ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او بچهدار شد! روز اول یك شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد. پس ازپایان كار، هنگامیكه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز كند، یك جعبه بزرگ شیرینی و یك كارت تبریك و تشكر از طرف قناد دم در بود. روز دوم یك گل فروش هلندی به او مراجعه كرد و هنگامی كه خواست حساب كند، آرایشگرماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش راباز كند، یك دسته گل بزرگ و یك كارت تبریك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود. روز سوم یك مهندس ایرانی به او مراجعه كرد. در پایان آرایشگرماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد. حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز كند، با چه منظرهای روبروشد؟ فكركنید.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف كشیده بودند و غر میزدند كه پس این مردك چرا مغازهاش را باز نمیكند !
*******
در ایام جنگ یک روز به یکی از رزمندگان دستور دادم تا برای شناسایی قبل از عملیات، مسیری را شناسایی کند تا از آن معبر عملیات کنیم.
فردای آن روز وقتی به سنگر رفتم دیدم همه بچه های لشکر جمع هستند؛
رزمنده ای که قرار بود کار شناسایی را انجام دهد برای بچه های لشکر صحبت می کرد.
بدون اینکه کسی متوجه حضورم شود به حرفهای او گوش دادم.
داشت به بچه ها می گفت :
«من دیشب خواب آقا امام زمان(عج) را دیدم، ایشان به من گفتند که فردا نباید از آن مسیر عملیات کنید و مسیر دیگری را برای عملیات به من نشان دادند و . . . »
کاسه صبرم لبریز شد.
رفتم جلو و پس گردنی محکمی بهش زدم.
رفتم جلو و پس گردنی محکمی بهش زدم.
کلی دعوایش کردم که
«این حرفها چیه می زنی؟»
بعد با همان عصبانیت گفتم:
«برو به همان محوری که امام زمان در خواب به تو گفته و آن محور را شناسایی کن. ما که توی خواب تو نبودیم که ببینیم امام زمان چه محوری رو برای شناسایی و عملیات معرفی کرده!»
چند ساعت بعد از این حرفها و درگیری لفظی، این رزمنده آمد پیشم و گفت:
«حاج باقر معذرت میخواهم؛ ببخشید. اون حرفهایی که داشتم به بچه های لشکر در مورد خوابم می گفتم همش دروغ بود. حلالم کنید.»
ازاو پرسیدم:
«چرا این حرفها رو زدی ؟»
جواب داد :
«حاج آقا راستش رو بخواهید ترسیده بودم برای شناسایی برم. برای اینکه شما من رو از شناسایی آن محور معاف کنید مجبور شدم این حرفها رو بزنم؛ ببخشید. آخه خیلی ترسیده بودم»
بعد از شنیدن حرفهاش از او خواهش کردم به مشهد برگردد و دیگر به لشکر ما نیاید.
همیشه دیده ام آدمهایی را که برای نقصها و کم کاریهایی که درکارهایشان دارند از دین هزینه می کنند. برای اینکه خود را حفظ کنند دین را سپر خود قرار می دهند. و چه ضربه های از این راه به دین وارد شده و چه انحرافهایی که در دین آمده است.
امروز نیز صحنه جنگ است. اگر روزی با سلاح از دینمان دفاع کردیم، امروز باید با عملکردمان به دفاع از دین بپردازیم.
کارنامه خود را ببینیم، آیا باعث تعالی دین و باورهای دینی شده ایم؟ یا سبب دین گریزی و تخریب باورهای دینی شده ایم؟
نویسنده: محمدباقر قالیباف
برگرفته از: تارنمای محمدباقر قالیباف
*******
قانون 39 نيوتن: "قانون بقاي عشق در پسرها"
عشق در پسرها از بين نميرود، بلكه از دختري به دختر ديگر منتقل ميشود!
*******
من واقعا فرمول دقیقی برای موفقیت، نمیشناسم ولی فرمول شکست را به خوبی میدانم، و آن اینست:
«سعی کنید همه را راضی نگه داری»
*******
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد ...
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید: چی شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟
زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری؟
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم !
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید: چی شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟
زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری؟
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم !
*******
آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت: ای پدر امرت چیست؟ پدر گفت: پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهء مرگ را نزدیک حس می کنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی می کند. از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.
پسر گفت ای پدر چنان کنم که می خواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.
پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.
از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی به ماتحت آن مردگان فرو می نمود و از آن پس خلایق می گفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط می دزدید و چنین بر مردگان ما روا نمی داشت !
پسر گفت ای پدر چنان کنم که می خواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.
پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.
از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی به ماتحت آن مردگان فرو می نمود و از آن پس خلایق می گفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط می دزدید و چنین بر مردگان ما روا نمی داشت !
*******
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.
در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقبعقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصههای جورواجوری را که برایم ساختهاند، نشنیدهای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"
پیرزن که به خاطر این خوشاقبالی توی پوستش نمیگنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: "الهی فدات بشم مادر"!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.
... و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف میکنند!
در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقبعقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصههای جورواجوری را که برایم ساختهاند، نشنیدهای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"
پیرزن که به خاطر این خوشاقبالی توی پوستش نمیگنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: "الهی فدات بشم مادر"!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.
... و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف میکنند!
*******
در زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت، نزد صدر اعظم شکايت برد.
صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت: اشکالى ندارد، مى توانى به اصفهان بروى.
مرد گفت: اصفهان در اختيار پسر برادر شماست.
گفت : پس به شيراز برو.
او گفت : شيراز هم در اختيار خواهر زاده شماست.
گفت : پس به تبريز برو.
گفت : آنجا هم در دست نوه شماست.
صدر اعظم بلند شد و با عصبانيت فرياد زد: چه مى دانم برو به جهنم.
مرد با خونسردى گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد.
*******
مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند.
وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند چیزی را از آنها بخواهیم که نتوانند انجام بدهند. خواسته های دو دوستم را انجام دادند و آنها را کشتند. وقتی نوبت به من رسید به آنها گفتم: لطفا زشت ترین شما مرا بکشد!
سوسیالیسم: دو گاو دارید. یکی را نگه میدارید. دیگری را به همسایه خود میدهید.
کمونیسم: دو گاو دارید. دولت هر دوی آنها را میگیرد تا شما و همسایهتان را در شیرش شریک کند.
فاشیسم: دو گاو دارید. شیر را به دولت میدهید. دولت آن را به شما میفروشد.
کاپیتالیسم: دو گاو دارید. هر دوی آنها را میدوشید. شیرها را بر زمین میریزید تا قیمتها همچنان بالا بماند.
نازیسم: دو گاو دارید. دولت به سوی شما تیراندازی میکند و هر دو گاو را میگیرد.
آنارشیسم: دو گاو دارید. گاوها شما را میکشند و همدیگر را میدوشند.
سادیسم: دوگاو دارید. به هر دوی آنها تیراندازی میکنید و خودتان را در میان ظرف شیرها میاندازید.
آپارتاید: دو گاو دارید. شیر گاو سیاه را به گاو سفید میدهید ولی گاو سفید را نمیدوشید.
دولت مرفه: دو گاو دارید. آنها را میدوشید و بعد شیرشان را به خودشان میدهید تا بنوشند.
بوروکراسی: دو گاو دارید. برای تهیه شناسنامه آنها هفده فرم را در سه نسخه پر میکنید ولی وقت ندارید شیر آنها را بدوشید.
سازمان ملل: دو گاو دارید. فرانسه شما را از دوشیدن آنها وتو میکند. آمریکا و انگلیس گاوها را از شیر دادن به شما وتو میکنند. نیوزلند رای ممتنع میدهد.
ایده آلیسم: دو گاو دارید. ازدواج میکنید. همسر شما آنها را میدوشد.
رئالیسم: دو گاو دارید. ازدواج میکنید. اما هنوز هم خودتان آنها را میدوشید.
متحجریسم: دو گاو دارید. زشت است شیر گاو ماده را بدوشید.
فمینیسم: دو گاو دارید. حق ندارید شیر گاو ماده را بدوشید.
پلورالیسم: دو گاو نر و ماده دارید. از هر کدام شیر بدوشید فرقی نمیکند.
لیبرالیسم: دو گاو دارید. آنها را نمیدوشید چون آزادیشان محدود میشود.
دموکراسی مطلق: دو گاو دارید. از همسایهها رای میگیرید که آنها را بدوشید یا نه.
سکولاریسم: دو گاو دارید. پس به خدا نیازی نیست.
وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند چیزی را از آنها بخواهیم که نتوانند انجام بدهند. خواسته های دو دوستم را انجام دادند و آنها را کشتند. وقتی نوبت به من رسید به آنها گفتم: لطفا زشت ترین شما مرا بکشد!
*******
دو شكارچي با هم صحبت مي كردند. اولي پرسيد:« اگر خرسي به تو حمله كند، چه مي كني؟»
دومي: «با تفنگ شكارش مي كنم.»
اولي: « اگر تفنگ نداشته باشي، چه؟»
دومي:« مي روم بالاي درخت.»
اولي:« اگر آنجا درخت نباشد، چي؟»
دومي: «خب، پشت يك صخره پنهان مي شوم.»
اولي: «اگر صخره نبود، چه؟»
دومي:« توي گودالي دراز مي كشم.»
اولي: «اگر گودال هم نبود؟»
در اين موقع، شكارچي دوم عصباني شد و گفت: «داداش! بگو ببينم، تو طرفدار مني يا خرسه؟
کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی هست. و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد و آنهم فقط برای دو هفته!
کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.
خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86 دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.
کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت:
" از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم"
و گفت:
"ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟"
ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت:
"تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته یا اطمینان خاطر با فقط 15.86 دلار پارک کنم "
دومي: «با تفنگ شكارش مي كنم.»
اولي: « اگر تفنگ نداشته باشي، چه؟»
دومي:« مي روم بالاي درخت.»
اولي:« اگر آنجا درخت نباشد، چي؟»
دومي: «خب، پشت يك صخره پنهان مي شوم.»
اولي: «اگر صخره نبود، چه؟»
دومي:« توي گودالي دراز مي كشم.»
اولي: «اگر گودال هم نبود؟»
در اين موقع، شكارچي دوم عصباني شد و گفت: «داداش! بگو ببينم، تو طرفدار مني يا خرسه؟
*******
همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا، نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار دارد.کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی هست. و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد و آنهم فقط برای دو هفته!
کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.
خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86 دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.
کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت:
" از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم"
و گفت:
"ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟"
ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت:
"تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته یا اطمینان خاطر با فقط 15.86 دلار پارک کنم "
برگرفته از: http://iranjoke.ir
*******
مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند ! خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند... مرد به حضور خان زند مي رسد و کریم خان از وي مي پرسد : چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟ مرد با درشتي مي گويد دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم ! خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟ مرد مي گويد من خوابيده بودم! خان مي گويد خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟ مرد در اين لحظه آن چنان پاسخي مي دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود . مرد مي گويد : من خوابيده بودم ، چون فكر مي كردم تو بيداري...! خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد : اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.
برگرفته از: http://ghotel.blogfa.com
*******
شخص دانایی را پرسیدند: چیست محبوب ترین عدد در اینترنت! فرمود: ۱۸+ چرا که وقتی خلایق آن را بینند بی اختیار عنان از کف دهند و چشمها را گشاد گردانند و آب از دهانشان چکه نماید و دست هایشان همی لرزد و در صورتی که لازم باشد از مرزها گذر کنند و در آخر نیز یا دست از پا درازتر باشند و یا احساس دست از پا درازتری نمایند و من همچنان در عجبم از راز این عدد!
برگرفته از: طنز نوشته های یک پیر پسر با اندکی تغییر*******
نامه دختری به جومونگ که لو رفت
سلام آقاي جومونگ.
اميدوارم حالتان خوب باشد و ملالي در وجود شريف نباشد.
اگر از احوال اينجانب و ساير هموطنان بپرسيد بنده که مخلص جناب عالي و تمام اعضاي گروه دامون هستم.
هموطنان هم همگي دوست دار جناب عالي هستند و هرسه شنبه و جمعه مشتاقانه پاي تلويزيون مي نشينند تا جمال مبارک جنابعالي و ياران را ببينند و مرحبا بگويند و بر هر چه تسو و تسوئيان لعن و نفرين بفرستند.
و البته بعضي ها هم به خاطر تماشاي جمال کم مثال بانو سوسانو به تماشاي سريال شما مي نشينند.
به من چه؟
مرا که توي قبر اونها نمي گذارند.
غرض فقط اين بود که بگويم اينجا همه جور آدمي هست.
آقاي جومونگ من خيلي خوشحالم که سريال شما را تلويزيون ما نشان مي دهد.
آخه مي دانيد؟
ماتوي سرزمين بزرگ مان اصلا آدمي مثل شما نداريم!
نه درتاريخ مان نه در قصه ها و افسانه هامان مثل شما نداريم.
به همين جهت ديدن شجاعت هاي شما، درستي شما، کارداني شما برايمان لذت بخش است.
چه کسي مي تواند سه تا تير در کمان بگذارد و هرسه رابه هدف بزند؟
چه کسي مي تواند آنهمه صبرکند تا اعتماد آدمي مثل تسو را به دست بياورد؟
چه کسي مي تواند يک تنه به وسط يک فوج بزند و همه را از دم تيغ بگذراند؟
اين کار فقط و فقط ازجنابعالي برميايد.
عموي پدرم مي گويد رستم زور صدتا جومونگ راداشته است.
ولش کنيد لطفا، پير است و هذيان مي بافد. کلي هم اسم هاي اجغ وجغ مثل گيو و گودرز و سياوش و بيژن و کيخسرو و اينها پشت سرهم رديف مي کند که مثلا اينها اساطير مايند.
من که جدي اش نميگيرم اگر آنها اسطوره بودند، اگر از جنابعالي سر تر بودند چرا صدا و سيماي ما ازشان فيلم نمي سازد؟
مگر رستم هماني نبود که چند وقت پيش ها يک سريالي ازش نشون داد؟
اونکه اصلا لاجون بود. فقط حرف ميزد . اگر اسطوره ما اون بود ما اصلا اسطوره نخواستيم.
داداشم ديروز که ازمدرسه اومد ازقول معلم تاريخشون مي گفت که ما يه ستارخاني داريم که مثل جومونگ افسانه نيست و واقعي است و تازه از جومونگ هم چيزي کم نداره و کلي ازشجاعت و کاردرستي اش گفت.
گفتم داداشم گوش کن. من هم ستارخان راخوب مي شناسم. هموني يه که اسمش رو خيابون دايي اينهاست. اما اگه کارش درست بود لابد يه فيلمي، سريالي چيزي ازش مي ساختند.
بد که نگفتم.
خلاصه اينجا هرروز يه اسطوره علم مي کنند که مثلا ازشما سرتر باشه اما نمي شه.
اما گوش من بدهکار اين حرفها نيست.
من فقط مخلص جومونگم و غير جنابعالي اسطوره اي ندارم.
دور دور جومونگ است وبس.
برگرفته از: http://www.bornanews.ir
*******
اگر دو گاو دارید…!
نحوه دوشیدن شیر ۲ گاو شما از دیدگاهای مختلف…سوسیالیسم: دو گاو دارید. یکی را نگه میدارید. دیگری را به همسایه خود میدهید.
کمونیسم: دو گاو دارید. دولت هر دوی آنها را میگیرد تا شما و همسایهتان را در شیرش شریک کند.
فاشیسم: دو گاو دارید. شیر را به دولت میدهید. دولت آن را به شما میفروشد.
کاپیتالیسم: دو گاو دارید. هر دوی آنها را میدوشید. شیرها را بر زمین میریزید تا قیمتها همچنان بالا بماند.
نازیسم: دو گاو دارید. دولت به سوی شما تیراندازی میکند و هر دو گاو را میگیرد.
آنارشیسم: دو گاو دارید. گاوها شما را میکشند و همدیگر را میدوشند.
سادیسم: دوگاو دارید. به هر دوی آنها تیراندازی میکنید و خودتان را در میان ظرف شیرها میاندازید.
آپارتاید: دو گاو دارید. شیر گاو سیاه را به گاو سفید میدهید ولی گاو سفید را نمیدوشید.
دولت مرفه: دو گاو دارید. آنها را میدوشید و بعد شیرشان را به خودشان میدهید تا بنوشند.
بوروکراسی: دو گاو دارید. برای تهیه شناسنامه آنها هفده فرم را در سه نسخه پر میکنید ولی وقت ندارید شیر آنها را بدوشید.
سازمان ملل: دو گاو دارید. فرانسه شما را از دوشیدن آنها وتو میکند. آمریکا و انگلیس گاوها را از شیر دادن به شما وتو میکنند. نیوزلند رای ممتنع میدهد.
ایده آلیسم: دو گاو دارید. ازدواج میکنید. همسر شما آنها را میدوشد.
رئالیسم: دو گاو دارید. ازدواج میکنید. اما هنوز هم خودتان آنها را میدوشید.
متحجریسم: دو گاو دارید. زشت است شیر گاو ماده را بدوشید.
فمینیسم: دو گاو دارید. حق ندارید شیر گاو ماده را بدوشید.
پلورالیسم: دو گاو نر و ماده دارید. از هر کدام شیر بدوشید فرقی نمیکند.
لیبرالیسم: دو گاو دارید. آنها را نمیدوشید چون آزادیشان محدود میشود.
دموکراسی مطلق: دو گاو دارید. از همسایهها رای میگیرید که آنها را بدوشید یا نه.
سکولاریسم: دو گاو دارید. پس به خدا نیازی نیست.
برگرفته از: http://soha.blogsky.com
*******
گوته و ايرج ميرزا
غضنفر توی آلمان سوار مترو شده بوده، يه دفعه مترو ترمز ميكنه و غضنفر ميفته رو يه زن آلمانيه. زنه با متانت ميگه: به همنوع خود آزار مرسانيد،«گوته». يكم ميگذره مترو دوباره ترمز ميكنه، و اين دفعه زن آلمانيه ميفته رو غضنفر. غضنفر هم که خیلی مترصد فرصت بوده تا فرهنگ والای ایرانیشو به رخ بکشونه ميگه: زنيكه لکاته این هیکل لاشیتو جمع كن، «ايرج ميرزا»!
*******
ملت غیور ایران بار دیگر ثابت کردند که نه تنها آنفلونزای مرغی و خوکی تاثیری بر آنها ندارد، بلکه حتی آنفلونزای خرسی و گاوی هم آنها را از پای درنخواهد آورد. تنها چیزهایی که می تواند مردم ایران را از بین ببرد، مسافرت با هواپیما، رانندگی با اتومبیل و شرکت در راهپیماییهای مسالمت آمیز است!*******
یک هیئت از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بود. بعد از جلسه استالین متوجه شد که پیپاش گم شده و از رئیس «کا.گ.ب» خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجی پیپ او را برداشته یا نه؟ بعد از نیم ساعت، استالین پیپ را در کشوی میزش پیدا کرد و فهمید که از اول اشتباه کرده و از رئیس «کا.گ.ب» خواست که هیئت گرجی را آزاد کند. رئیس «کا.گ.ب» گفت: متاسفم رفیق، تقریبا نصف هیئت اقرار کرده اند که پیپ را برداشتهاند و بقیه هم موقع بازجویی مردند!
برگرفته از: http://www.itanz.net
*******
نجس ترين چيز دنيا !
گویند ( من نمیگم ) روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست.
برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.
عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت. بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید: من جواب را می دانم اما یک شرط دارد. وزیر نشنیده شرط را می پذیرد.
عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت. بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید: من جواب را می دانم اما یک شرط دارد. وزیر نشنیده شرط را می پذیرد.
چوپان هم می گوید:تو باید مدفوع خودت را بخوری.
وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید:
تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد.
سپس چوپان به او می گوید:
" کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری".
برگرفته از: http://www.waresh.org/blog
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر